عشق
86/11/17 :: 5:53 عصر
سراب |
آفتاب است و، بیابان چه فراخ! نیست در آن نه گیاه و نه درخت. غیر آوای غرابان، دیگر بسته هر بانگی از این وادی رخت. در پس پرده ای از گرد و غبار نقطه ای لرزد از دور سیاه: چشم اگر پیش رود، می بیند آدمی هست که می پوید راه. تنش از خستگی افتاده ز کار. بر سرو رویش بنشسته غبار. شده از تشنگی اش خشک گلو. پای عریانش مجروح ز خار. هر قدم پیش رود، پای افق چشم او بیند دریایی آب. اندکی راه چو می پیماید می کند فکر که می بیند خواب. |
رو به غروب |
ریخته سرخ غروب جابجا بر سر سنگ. کوه خاموش است. می خروشد رود. مانده دردامن دشت خرمنی رنگ کبود. سایه آمیخته با سایه. سنگ با سنگ گرفته پیوند. روز فرسوده به ره می گذرد. جلوه گر آمده در چشمانش نقش اندوه پی یک لبخند. جغد بر کنگره ها می خواند. لاشخورها، سنگین، از هوا، تک تک، آیند فرود: لاشه ای مانده به دشت کنده منقار ز جا چشمانش، زیر پیشانی او مانده دو گود کبود. تیرگی می آید. دشت می گیرد آرام. قصة رنگی روز می رود رو به تمام. شاخه ها پژمرده است. سنگ ها افسرده است. رود می نالد. جغد می خواند. غم بیامیخته با رنگ غروب. می تراود ز لبم قصة سرد: دلم افسرده در این تنگ غروب. |
خانه
:: کل بازدیدها :: :: بازدید امروز :: :: بازدید دیروز ::
:: پیوندهای روزانه:: :: درباره خودم :: :: اوقات شرعی ::
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
29768
57
0
:: لینک به وبلاگ ::
:: دوستان من ::
جوک:: لوگوی دوستان من ::
:: وضعیت من در یاهو ::
:: اشتراک در خبرنامه ::
:: مطالب بایگانی شده ::